افزایش سایز فونت
کاهش سایز فونت
واضح کردن صفحه
واضح کردن صفحه
بازگشت به حالت اولیه

پیاده‌روی اربعین با توانیابان/ یک زیارت نیابتی سهم چشم‌های نگران و پاهای بی‌قرار

اپیزود اول: عاشقی از سر نو / چشم امان بده

 

بی‌اراده بغضی در چشمانم شکست و سُر خورد روی گونه، بعد چنگ انداخت به گلویم و کار از کار گذشت،

 

انگاری در این کارزار دلباخته بودم و هوای عاشقی سخت گرفته بود،

 

او هم باران شد و هر دو در جدال فاصله‌ها مرواری مرواری‌های غلتان شدیم تا بالاخره جانم به لب رسید و صدای اشک توی گوشش پیچید.

 

 

نوبت صدای اشک او بود،

 

چه غوغایی به پا شد،

 

التهاب ثانیه‌ها از دقیقه هم گذر کرده بود و ما دست به دامن آسمان چشم شدیم تا لحظه‌ای مجال دهد،

 

مگر بند می‌آمد این سیل بی‌وقتی که بر کویر دل باریدن گرفته بود؛ آخر التماس و التجا جواب داد و من و او برحذر شدیم از گریه.

 

در همهمه اشک، تمنای دلم دوباره عاشق شدن بود این بار به جای او، خواندن زیارتنامه نوبرانه بود به جای او حتی وضو از نو ساختن به رسم اجابت بود فقط به جای او؛ او که می‌نویسم، بخوانید زهرای ۲۸ ساله؛ همان که صدای غم اندودش مرا به هُرم ریگزارهای صحرا می‌کشاند و دلم را صد تکه می‌کرد.

 

 

یک بغل حسرت زیارت

 

غوغای آه و اشک و عشقی که خواندید تنها با دو کلمه از پشت فرکانس‌های موبایل به بار نشسته بود و حالا دیگر جرأت گفت و شنود نداشتم، اما «زیارت نیابتی» بدون دانستن مقصود دل مگر می‌شود؟

 

پس راز دلش را پرسیدم و زهرا از همنشینی 7 ساله با ویلچر و غم آوار شده بر جانش گفت.

 

من نپرسیدم اما خودش دوباره لب باز کرد و ادامه داد: «از وقتی که از بالکن افتادم و به اصطلاح دکترا ضایع نخاعی شدم تا به الان اسیر این چرخم و حسرت زیارت به دلم مانده؛ وقتی گفتی زیارت نیابتی به جای من آن هم در حرم آقا شوکه شدم».

 

 

زهرا همسایه دیوار به دیوار ویلچر شده و یک حادثه در عنفوان جوانی پاهایش را اسیر کرده بود؛

 

پاهایی که دنبال سهم بود از قدمگاه زوار، پاهایی که هوای عمودهای مهمانی اربعین را کرده بود و در تب و تاب دوری می‌سوخت و حالا زهرا زیارتی از بیخ دل نصیبش شد، زیارتی با پاهای عاشقان این وادی.

 

 

در این بده و بستان عاشقانه من قاصد بودم، اما کی و کجا قرعه به قضا و قدرم رسید را نمی‌دانم فقط میان جهان بی‌کرانه صدای حزن‌انگیز زهرا غرق شدم و دلم قُرق این حال خوش بی‌تکرار شد؛ عجیب پارادوکسی در جانم غلیان داشت.

 

خوابی که تعبیر شد

 

راستش فرسنگ‌ها دورتر از هم دست به دعا بلند کردیم و شفای زهرا و دیگر مریض‌ها را خواستیم؛ اما پای یک چیز اینجا لنگ می‌زد،

 

کندوکاو کردم و رد معجزه در زندگی زهرا را گرفتم و به خوابی در عالم رویا رسیدم، خوابی که به گمانم امروز و اینجا تعبیر شد؛

 

نقل خواب را به زهرا می‌سپارم «اوایلی که به ویلچر سنجاق شده بودم خواب حضرت ابوالفضل را در بین‌الحرمین دیدم، از آن روز عهد بستم اگر روزی سرپا شدم حتما کربلا برم؛ شاید به واسطه این زیارت نیابتی خوابم تعبیر شده باشد.»

 

 

بعد از این صدایم در حصار سینه حبس شد و از خیر حرف و کلمه گذشتم، آخر نه من یاری شنیدن داشتم و نه زهرا یاری گفتن، چشمانمان آب افتاد و باران اشک دوباره جاری شد؛ می‌دانید یک صفحه از دفتر اربعین امسال به اسم زهرا با زیارت دلی در بین‌الحرمین و دخیل به دستان باب‌الحوائج ثبت شد.

 

ایپزود دوم: علیرضا بین همه زوار/ مخاطب خاص

 

باز هم فرکانس باز هم تماس و پژواک صدا آن هم در کوی مادرانه، مادری که از پشت تمام خط و خطوط ارتباطی اشک‌های آویز و نگاه ملتمسانه‌اش چنگ می‌انداخت به رخت‌شورخانه دلم، آه حسرتش که دیگر هیچ ناقوس درد بود از اعماق جانش.

 

تا گفتم مادر فورا صدای دورگه و خسته‌اش میان گوشم طنین انداخت، از علیرضا کارگردان بلامنازع صفحه بعدی دفتر اربعین پرسیدم اما این بار همان نوای خسته هم به گوشم نرسید؛

 

از زیارت نیابتی گفتم و صدایی بریده بریده گفت «مادر خدا دلت شاد کنه، نمی‌دانی چقدر به دلم نشست».

 

 

لب به سخن گشوده بود و من بی‌معطلی مجددا سراغ علیرضا را گرفتم و کلام به فرزند ۱۸ ساله‌اش با معلولیت ذهنی‌ رسید و گفت «علیرضا نمی‌تونه حرف بزنه اما خودم بهش خبر می‌دم»؛

 

اینکه چه وقت و به چه حال دل این جوان لرزیده بود که قرعه فال به نامش درآمده را نمی‌دانم اما انگاری بین‌الحرمین و حرم آقا را تنها از قاب جادویی به تماشا نشسته بود.

 

 

و حالا قرار و مدارش حضور بین زوار شد، علیرضا امسال مخاطب خاص آقا شده و هوایش هوای زیارت؛

 

اصلا عمود به عمود جاده عشق هم دعاگو هستند، مادر هم دلخوش به نظر اباعبدالله است تا بدرقه زندگی جوانان علی‌الخصوص جوان بیمارش باشد.

 

 

همین گفت‌وگوی کوتاه بس بود تا تکه‌ای از کویر ترک‌برداشته دلم پیش صدا و تجسم صورت مهربان مادر علیرضا جا بماند و تماس از نو و قاصد خوش خبری از نو.

 

اپیزود سوم: زیارتی که سکوت محض چشمانش را برهم ریخت

 

آقاصالح مردی است که نادیده دلباخته و خیلی ساله ساعت جیبی زهوار دررفته‌اش را به وقت زیارت کوک کرده، او با زنگ تلفن همراه و شنیدن خبر زیارت نیابتی از صحن و سرای حسین(ع) بند دلش پاره شد و سکوت محض چشمانش با گریه برهم ریخت.

 

قصه چشمانی که سو ندارد و با چشم دل بین خیل عظیم عاشقان اربعین جا دارد؛

 

حکایت مهیا ساختن اسباب اجابت رویای کنج طاقچه دل است، حکایت گوش سپردن به صدای قدم‌ها و دل گره زدن به پنجره مشبک حرم شش گوشه.

 

به خیالم او همه این سال‌ها با دل گریسته و عطش دیدار امیر بی‌سر را سَر کشیده، نقل این اشتیاق را از زبان آقا صالح بخوانید «خیلی ساله غم دوری کربلا ته دلمه، اصلا آرزومند بوده و هستم ولی با این خبر دلم رفت تا حرم، دستت درد نکنه دختر».

 

 

می‌دانید چشم دل آقا صالح خیلی کم بود میان صحرا و هُرم آتش آفتاب و روضه مصور پیاده‌روی اربعین، گویی دیوار به دیوار گام‌های گهی تند و گهی آهسته این جاده منتهی به حرم عصای سفیدش پا جای پای زوار می‌گذارد و یک نفری لشکری از زائر می‌شود.

 

 

پایان تماس و یک خداحافظی بیخ دلی و سکوت برهم ریخته چشمان کم سویش یک طرف، سرسپردگی منِ پیک عصرگاهی هم یک طرف.

 

اپیزود چهارم: دست به دامن لیلای دشت نینوا شد

 

خبر آورده بودم تا آبی شوم بر آتش دل غبار گرفته‌اش آن هم با موج سواری بر موج‌های در هم تنیده و ارتباط تلفنی؛

 

اما سوز دلش بهانه داشت و از زمین و زمان گلایه، از دست و پایی که یاری‌اش نمی‌دهند تا روزگاری که رد بی‌مهری در رواق دلش به جا گذاشته‌ بود.

 

پس باب گپ و گفتمان رفع دلتنگی شد و همراهی با قافله عشاق، به محض شنیدن نوید زیارت نیابتی صدایش لرزید و حزن میان سینه‌اش پر کشید به سمت و سوی حرم، گویی لیلا با دست از کار افتاده‌ دست به دامن لیلای دشت نینوا شد و هق‌هق‌اش در سرم پیچید.

 

 

بغض‌اش را که فروخورد از بار مادرانه‌ای که دست تنها به دوش می‌کشید، گفت؛ از پلک برهم زدن و بی‌حس شدن دست و پای چپ‌اش؛ از به ثمر رساندن سه دختر جوان و هزار و یک مشکل جور و واجور.

 

 

از این اینجا به بعد را از زبان لیلا خانم بخوانید «شوهرم به رحمت خدا رفت و ما ماندیم با یک عالمه بدهی، زیر بار مشکلات دست و پای چپ‌ام از کار افتاده و لمس شد، خلاصه کنم زیارت فقط برای ما فقیر و فقرا حسرت؛

 

ما که نمی‌تونیم بریم ولی خب حالا که اسم من کنار ضریح آقا برده می‌شه از ته ته قلبم خوشحالم».

 

 

دل سوخته و حسرت زیارت لیلاخانم یک طرف؛ انتظار توام با دلواپسی و امید اجابت هم یک طرف؛ دست آخر هم یک خدا خیرت بدهد جانانه حواله من شد این سوی قضیه.

 

اپیزود پنجم: وقتی سوز دل و سوز تاول هم آوا می‌شود

 

سوز دل و سوز تاول خیالی‌اش هم آوا شده و آسه‌آسه گام برمی‌دارد؛

 

هر سال موسم اربعین که می‌شود با کوله‌باری از غم به جاده خیال می‌زند و دمی روضه می‌خواند و گاهی عمود می‌شمارد و بسی هم نذر می‌کند؛

 

فاطمه خانم را می‌گویم همان که برات کربلا و پیاده‌روی اربعین را آرزوی دیرینه می‌داند.

 

مددکار است و ۳۰ فرزند تحت پوشش دارد اما بیماری امانش نمی‌دهد دل به دریای اربعین بزند و سیراب از سیلاب اشک شود؛ ولی به راستی چه سِری است؟ مگر می‌شود فاطمه باشی و دستت از حرم کوتاه باشد؟

 

نه! نمی‌شود، جواب این سوال یک زیارت نیابتی سهم چشم‌های نگران و پاهای بی‌قرار فاطمه خانم است؛ انگاری از شدت خوشحالی بغض از مژه‌هایش ریسه شد و ظهر کربلا را با یک نفس در ذهن جا داد، او گفت «زیارت نیابتی برای ما که اقبال زیارت نداریم معجزه است، خدا خیرتان دهد که به فکر هستین؛

 

خودت هم اگر رفتی یادم کن، حتما حتما یادت می‌مانه؟»

 

تا اینجا قاصد بودم و از اینجا به بعد نایب شدم؛ گفتم «آره یادم می‌مانه مطمئن باش یادم می‌مانه».

 

زیارت نیابتی از طرف معلولان 

نمی‌دانم با خواندن این سطور اشک چشمانتان جاری شده یا هنوز چنگی در گلوست؛ نمی‌دانم زائر اربعین حسینی هستید یا نه؛ اما زهرا، صالح، علیرضا، فاطمه و لیلا تنها شماری از افراد زیر پوشش بهزیستی همدان هستند که در قالب طرح زیارت نیابتی طی تفاهمنامه با ستاد عتبات عالیات استان اربعین امسال به شکل نیابتی به کربلا مشرف می‌شوند و هر زائر به جای یک معلول که امکان زیارت ندارد دو رکعت نماز می‌خواند.

 

طرحی که برای اولین بار در همدان، انجام می‌شود و یک زیارت دلی به جای این عاشقان به وقوع می‌پیوندد؛ بر اساس آمار واصله حدود ۵۰۰ معلول در سطح استان در این طرح شرکت کرده و دلشان راهی حرم شده است.

یه پاسخ بگذارید

تنها دیدگاه‌های پارسی برای نمایش پذیرفته خواهند شد!